نامه ای به امام مهدی (ع)


سلام سرورم

عزیزم ،تولد 1178سالگی ات رو جشن گرفتیم ودلخوش بودم به جمعه ای که فردای روز تولدت بود اما چشمها همچنان بی نصیب ماند آنقدر که عصر دلگیرش مرا تا مرز خفگی حاصل از بغض کشاند اما اتفاق بزرگ منتظرانه یا غیر منتظرانه ای نیفتاد و خبرتازه ای نشد فقط اینکه کوچه ئ ما به خاطرتزئینات و نور پردازی های تولدت جایزه گرفت .

الان نگاهم گیر کرده به ابتدای کوچه ای که جایزه گرفته .راستی چرا از وقتیکه  یادم هست کوچه ی ما طالع اش گره خورده با بن بستی و حالا هم جایزه ی  بسته بندی در کاغذ کادو.چرا کوچه ما به بزرگراه نرسیده  ؟چرا جایزه کوچک گرفت؟ اصلا چرا جهان ما ،خانه ما وقلب ما جایزه بزرگ نگرفت ،میدانم میخواهی بگی (جهان وخانه وقلب شما کاری نکرد). اوه یعنی هنوزم دستهای ما آنقدر کوچیک  اند که قابلیت لمس آسمان رو ندارند .!

با همه ی اینها دلم جون میده برا لحظه ای که تو دست آسمانی ات رو برسر ما بکشی و تفسیر کنی برایم مصرع: عشق آمد و آتش به همه عالم زد.

یک جمعه دیگه  توی تقویم خط خورد ومن دلگرفته ترینم دلگرفته تر از طاق نصرت سرکوچه وخسته تر اما امیدوارتر ازلامپ های چشمک زنی که تمرین میکنند شبیه ستاره ها برای معشوقشان پیامی بفرستند ،من دلم جمعه میخواهد که آغازش با طنین فریاد انا المهدی باشد تو بیا حتی اگر سه شنبه هم باشد برای من جمعه است.

آخ که چقدر دلم میسوزه برای دست کسانیکه میخواهند تزئینات و طاق نصرت کوچه رو جمع کنند راستی توی قلب اونا چی میگذره از تو چی میخواهند؟! آیا آنها هم برای تو نامه نوشتند؟ نامه هاشون چه جوری یه ؟! دوستانه؟معترضانه ؟به خط کوفی ؟یا که رسمی ؟ از جایزه راضی اند؟!

من که عاشق نامه های دوستانه ام شما چطور سرورم؟

من هنوزهم نگاهم گیرکرده به ابتدای کوچه ای که جایزه گرفت ونگرفت

نازنین چکاوک هنوزهم ....

 

نامه ای به شهیدچمران

 

سلام به استاد گرامی شهید  مصطفی چمران

بالاخره بعد از کلی فراز و نشیب دعوتنامه  را فرستادی این بود که کوله ی یک هجرت و یک سفر را بستم تا از تعلقات و دیارم کیلومترها دور شوم.

توی راه آهن وقتی منتظر بقیه بودم سری به کتابفروشی زدم کتاب اسمها را باز کردم قسمت چ آمد و چمران بمعنی :پارسایی فهمیدم تو آمدی کتاب را بستم تو مشتاقتر از من بودی و زودتر آمدی واولین درس سفر را به من آموختی اینکه {شرط عاشقی تأخیر نیست}

من فقط خواستم دهلاویه را ببینم محل لحظه ی جاودانگی،پروانگی وشمع شدن تو را آمدم تا عشق ز پروانه بیاموزم ولی در آن سفر پنج روزه چیزها دیدم باکسانی همقطار شدم که از زیبایی چشمهای شهید همت میگفتند و من میان آنها چکاوکی بودم که از علی شریعتی و مصطفی چمران می خواندم.

توی شهر در پارک کنار میدان رهبر بعضی ادم ها برای اتوبوس ما دست تکان میدادند بعضی ها بی تفاوت بودندودر نگاه بعضی ها تمسخر بود.خرمشهر را دیدم خانه هاییکه نمایشان زیاد شبیه خانه های تهران نبود شباهت چشمگیر در نقطه ای از پشت بامها دیش ماهواره ها بود.نگاه من از شهربازی کنار کارون گذشت،توی سطح شهرهای آنجا تبلیغات و شعارهای انتخابات مجلس  نمایان تر بود تصویر مردانی با شعارهایی با فونت بزرگتر از فونت نامشان. بنری دیدم که ارتفاعش از ارتفاع خانه ی کناری اش بلندتر بود

روزگاری سهراب گفت:پشت دریاها شهریست  اما من پشت شهرها دنبال دریا میگشتم

آنسوی شهرها اولین جایی که دیدم اروند بودآن رودخانه ی وحشی که شده بود چشم انداز چشم انتظاری مادران  یونس ها .غروب شلمچه را تو به من نشان دادی و فرصت خواندن زیارت عاشورا و سلام به کربلا. راوی میگفت عملیات های آنجا با رمز یا زهرا (س) بوده  وقتی باورم شد که اکثر شهدای آنجا از سینه و پهلوجراحت دیده بودندمتوجه شدم که چادرم خاکی شده.

همیشه غروب ها را کنارنخل تصور میکردم اما شلمچه غروب بدون نخل داشت شاید برخی نخل ها در بلوار خیابانها جا خوش کرده بودند بعداز غروب هلال ماه و تک ستاره ای به قنوت نماز جماعت مغربم آمد آن تک ستاره تو بودی

موقع بازگشت از شلمچه با اینکه فانوسهای کنار سیم خاردار راه را نشان میدادند باز هم قدم برداشتن برای وداع  سخت بود و...

روحانی کاروان آدم خاصی بودیعنی باحال بود او از تفریح شهدا و نوع نگرششان گفت اینکه چگونه اسیر دنیا نشدند و امیر دنیا شدند. حاج اقا سلیمانی از نامه ی امیر به مجله ی زن روز گفت و حدیثی از حضرت محمد(ص):حتی تمام دنیا هم نمی تواند کفاره ی یک دل شکسته شود.

چمران عزیز! تو در پاسگاه محمودوند شهدای گمنامی را به من نشان دادی در منطقه ی فاو بدون مرزی و صفر مرزی بینهایت شدندو دست من در یک وجبی پیکر آنها بود انجا وقتی از تو سوالی پرسیدم؟ناخوداگاه پرش نگاهم رفت به نوشته ی روی دیوار و سخن شهید آوینی :اگر می خواهید مارا بشناسید داستان کربلا را بخوانید.

استادم مصطفی عزیز!من چه کنم با خاطره ی ناتمام  رقص سربندهای مزین به نام های منور +موسیقی جیلینگ جیلینگ پلاک ها ومبهوت شدن باد که= شد با سکوت من در ورودی هویزه و مزار شهید علم الهدی ...؟

در باران طلاییه با سرود خادم الشهدا ها بدرقه شدیم بعد که با تو به هور رفتم آنجا شنیدم از راز گمشده ی مجنون وشهید علی هاشمی

وقتی به محل موعود به یادمان تو(دهلاویه)در غرب سوسنگرد رسیدم درست همانجایی ایستادم که تو شمع شدی و پروانه ومن از زاویه ی دید تو خورشید را دیدم آنجا خاص ترین نقطه ی دنیا بود آنجا وعده ی دیدارمان بود تو همه جا با من بودی ولی آنجا منتظرم بودی تا بیایم



نمایشگاه نقاشیها و مدارک علمی تورا دیدم و احساس خوشبختی کردم  برایمان کلیپ پخش کردند از لحظه ی پرواز تو .یادم آمدکه دوستی میگفت با دیدن آنهمه زیبایی،هنر وعلوم به نام مصطفی فکر میکرده آنجا مکانی بوده برای معرفی آثار شهداییکه نامشان مصطفی بوده .بله او نمی دانست انهمه فقط کار یک مصطفی چند بعدی فرابعدیست.

یادش بخیرآسمان فتح المبین ستاره باران بودچون خبری از آلودگی های بصری ونورهای مصنوعی نبود{چیزهاییکه درشلوغی های شهرزیاد است}.

یادت هست آخرین جای دیدنی آن سفر شرهانی بودجایی بکر باشهدای گمنام آنجا مین،تانکها،کلاه های سوراخ سوراخ شده وپیراهن پاره وخونین یوسف ها را دیدم خیلی غربت داشت.

توی اتوبوس بغل دستی ام که دانشجوی حسابداری بود خواست تا نوشته هایم را برایش بخوانم من جمله ی اولم را مطابق حساب وعدد شروع کردم که رفاقت با شهدا 2طرفه است1 قدم بسوی شهیدچمران برداشتم و او 100قدم .

استاد عزیز! تو رسم رفاقت به من آموختی وبه استقبال بهاررفتی وزودتر ازهمه به من یقین را عیدی دادی یقین به اینکه به قول زنده یاد علی شریعتی:شهید تنها کسیست که تولد دارد ومرگ ندارد وآنانکه رفتند کار حسینی کردند ،آنان که ماندند کار زینبی کننند وگرنه یزیدی اند.

وقتی به تهران بازگشتیم درشهر با دیدن خانه ها ،تراکم،شلوغی و بنرهای تبلیغاتی ترسیدم دیده ها رافراموش کنم وغرق شوم پس گفتم:رب ادخلنی مدخل صدق واخرجنی مخرج صدق فجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا.

دوروز بعداز پایان آنسفر جمعه بود وروز انتخابات تا قبل ازآنسفر نمی خواستم در انتخابات شرکت کنم به خاطر سوال توی ذهنم که افراد مختلفی نتوانستند قانعم کنند،به خاطر حوادث رخ داده در دو سال پیش ورفتار بعضی هاو...

روز جمعه رأی دادم رأیی متفاوت از بعضی رأی ها.رأی من مثل سالهای قبل به یک حزب،یک رنگ ویکسری وعده نبود.

وبه خاطرمهرخوردن شناسنامه ومنافع زودگذر نبود

رأی من درسیست که از زنده یادان مصطفی چمران وعلی شریعتی گرفتم رأی من مقدمه ایست برای اینکه کار زینبی کنم به حرمت کسانیکه کار حسینی کردند پس :

با وضوو با نیت رضای الله رفتم وچون هیچکدام از کاندیداها را نمی شناختم و اعتماد نداشتم ،از 30حق انتخاب با افتخاریک نام را نوشتم

نام زیبای  تو: شهید مصطفی چمران

طبق قانون رأی من ممتنع است بااین خاصیت که لازم نیست برای دیدار نماینده ام به بهارستان بروم وشعارهایش را به یادش آورم. رأی من ممتنع است چون بوی عیدی میدهد وارمغان یک سفر است چه اهمیتی داردکه دربعضی حسابهای دنیوی محسوب نیست اما خدای سریع الحسابی داریم.

.استاد گرامی شهید!دوست ندارم بگویم خداحافظ ای عطر شعر شبانه دوستانه می گویم تو تنها نمی مانی تورا میسپارم به دل های خسته به دل می سپارم تورا تا نمیرد.

نامه ای به غاده

تو را سرزنش می‌کردند که «این چه زندگی است که تو داری؟» و تو می‌گفتی «خودم خواستم، خودم انتخاب کردم.» تو مصطفی را خوب شناخته بودی. برای همین هم بود که وقتی تو را خواستگاری کرد و خانواده‌ات مخالفت کردند، ایستادی، جنگیدی و جنگیدی تا سرانجام پیروز میدان شدی و آمدی تا در کنار مصطفی، با آن شرایط سختی که می‌دانستی دارد، زندگی کنی و به آن همه رفاه و تجمل که در خانه پدرت داشتی پشت پا زدی! و مصطفی به راستی تو را دوست داشت و همیشه یار و یاورت بود. یادت می‌آید... نه با غذا پختن میانه‌ای داشتی و نه حتی با ظرف شستن؛ آخر تو پیش از آن، هرگز از این کارها نکرده بودی، مصطفی بود که پیش‌بند می‌بست و ظرف‌ها را می‌شست یا غذا می‌پخت. یادت می‌آید در اوج کارهایش، حتی اگر پنج دقیقه هم می‌شد، به تو سری می‌زد و اگر کاری بود برایت انجام می‌داد، بعد هم سریع می‌رفت تا به کارهایش برسد.

یادت می‌آید خانواده‌ات دو ماه تمام زندانی‌ات کرده بودند تا او را نبینی و رابطه‌تان قطع بشود. فداکاری‌هایش را دیده بودی و استقامت و دل‌سوزی‌اش را برای مردم بی‌پناه لبنان و فلسطین. برای همین، مقاله‌ای نوشتی و او را به مردم شناساندی!

یادت می‌آید وقتی آمدند خواستگاری‌ات برای مصطفی چمران، در پوست خود نمی‌گنجیدی! اما حرف مادرت... «ایرانی‌ها که لبنان نمی‌مانند. ممکن است برود آمریکا، برود ایران. نمی‌خواهم... نمی‌گذارم دخترم از من جدا بشود!» مصطفی چقدر مصیبت کشید تا رضایت پدر و مادرت را به دست آورد و تو هم کم تلاش نکردی. برای تعیین مهریه هم همین مشکل بود. یادت هست!

از مصطفی پرسیده بودند: «چه‌قدر می‌خواهی مهرش کنی؟» و پاسخ شنیده بودند: «یک جلد کلام‌الله و یک لیره لبنانی.» حیران پرسیده بودند «چرا یک لیره لبنانی؟!» و او گفته بود «برای اینکه مهر باید رقم داشته باشد، مادی باشد».

برایش استدلال آورده بودند «یک لیره نمی‌شود. غاده خواهر داشته، مهریه خواهرش سی هزار لیره لبنانی بوده است». و او پاسخ داده بود: «من که نمی‌خواهم یک چیزی بخرم و بعد بفروشم. من می‌خواهم زن بگیرم. این حرف‌ها را هم اصلاً قبول ندارم.» عاقبت هم نتوانستند مصطفی را قانع کنند. برای همین آمدند سراغ تو که مادرت را قانع کنی و تو... تو گفتی «هر چه دکتر بگوید، من قبول دارم».

یادت هست پدر و مادرت برایت کادوی ازدواج فرستادند، بیشترش وسایل زندگی بود. همه را آوردند مؤسسه، همان جایی که تو در یک اتاق کوچک آن با پرده‌ای کهنه، زندگی ساده و سخت اما سعادت‌مندانه‌ات با مصطفی را شروع کرده بودی. مصطفی که آمد و دید گفت: «بگو همین الان، با همان ماشینی که آورده‌اند، ببرند». یادت هست وقتی با حالتی کمی اعتراض‌آمیز گفتی «هدیه است»، گفته بود «من فقط با تو ازدواج کردم، نه با خانواده‌ات و طرز فکرشان» و تو راحت پذیرفتی. چون می‌دانستی راهی که مصطفی انتخاب کرده، بیراهه نیست و تو برای همین همراهش شده بودی.

به یاد چمران

مصطفی هم تو را خوب شناخته بود. ایثار و فداکاری‌ات را دیده بود، به خاطر همین به تو احترام می‌گذاشت، نمونه آن، وقتی بود که یکی از بچه‌ها انگشتش رفته بود روی ماشه و به اشتباه شلیک کرده بود. مصطفی گفته بود باید برود سیاهچال، می‌خواست این‌طوری تنبیهش کند. تو هم آمدی و وساطت کردی، اول جواب شنیدی «نه»، ولی وقتی گفتی «به خاطر من» نگاهت کرد، لبخندی معنادار بر چهره‌اش نشست، لختی سکوت و بعد گفت: «پای کسی را پیش کشیدی که نمی‌توانم روی حرفش حرف بزنم. باشد، سیاهچال نرود!»

یادت می‌آید بارها به تو گفته بود «زندگی ما از خیلی نظر‌ها با هم تفاوت دارد. باید یک روز و یک ساعت خاصی را تعیین کنیم، بنشینیم از هم انتقاد کنیم.» و این کار را هم کردید. خودت می‌گفتی «این زیباترین لحظه عشق ما بود که می‌نشستیم روبه‌روی هم، سعی می‌کردیم عیب‌های آن یکی را از او دور کنیم.» زمانی هم فرا رسید که در ایران به وجود مصطفی نیاز پیدا کردند و تو را آنجا گذاشت و خودش آمد ایران. کاش اجازه می‌دادی آن نامه‌هایی که در این مدت به هم داده بودید، چاپ می‌شد. اگر آن نامه‌ها چاپ می‌شد، روح لطیف و عاشق مصطفی هم بهتر به همگان معرفی می‌شد و بر همه ثابت می‌شد که او واقعاً انسانی کامل بود، مبارزی استوار و صبور در برابر تمام تهمت‌ها و قدرنشناسی‌هایی که حتی از اطرافیانش می‌دید. مبارزی ثابت‌قدم با روحی لطیف و مهربان بود که در بحبوحه میدان جنگ، شیفته زیبایی یک گل می‌شد و آفرینش بی‌نظیر و کامل خدای هستی‌آفرین را می‌ستود یا بلبلی زخمی را نوازش می‌کرد و بر بال و پرش مرهم می‌گذاشت. او انسان‌ها را به نهایت دوست داشت و برای رسیدن آنها به کمال وجودی، نهایت تلاشش را می‌کرد... .

نمی‌دانم... شاید... نه به یقین مصطفی را هیچ نشناخته‌ایم، ولی تو خوب او را شناخته بودی و می‌دانی که امثال مصطفی کم‌یابند. به خاطر همین، گفتی «این نامه‌های عارفانه و عاشقانه اگر چاپ بشوند، زندگی‌های زوج‌های جوان را به هم می‌ریزد؛ چرا که صدای همه در می‌آید که چرا ما این‌طوری نیستیم... نه... نه من و نه مصطفی هیچ کداممان راضی نیستیم زندگی کسی به هم بخورد» و عشق را هنوز می‌توان در چشمان تو دید... .

برایمان دعا کن غاده!

دعا کن حداقل گوشه‌ای از روح مواج و خروشان مصطفی را بشناسیم. شاید از این راه بتوانیم همان‌گونه که او عاشق شد و عاشق زیست و عاشق رفت،

ما نیز عشق را دریابیم.

برگرفته از وبلاگ شهید دکتر چمران.



نامه ای به استاد

به نام الله یگانه معبود هستی

      به : استاد گرامی علی شریعتی

        از:نازنین چکاوک

سلام ،سلامی به گستره ی کویر بر عمق نگاه و آرمانهایت

گفتی: دلیل هستن را ازآلبرکامو میپرسند برخلاف دکارت که معتقد است من می اندیشم پس هستم و بر خلاف آندره زید که می گوید:من احساس می کنم پس هستم و به قول آقای تنکابنی:من پیکان دارم پس هستم.آلبرکامومیگوید:من اعتراض میکنم پس هستم.از کامو می پرسند:تو که در جهان مسئولی را نمیشناسی و به خدا معتقد نیستی و برای خودت طرف مقابلی قائل نیستی که اعتراف را بشنود،پس فریاد اعتراض چه معنایی می تواند داشته باشد؟وقتی معتقدی که گوشی برای شنیدن نیست چه دلیلی هست برای اعتراض کردن و فریاد کشیدن؟کامو می گوید:اعتراض نمی کنم تا مخاطبی بیابم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم.اعتراض میکنم چون نمی توانم اعتراض نکنم،اعتراض میکنم که اگر نکنم،نظمی را که بر انسان حاکم است،وضع موجود را پذیرفته ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده ام،در حالیکه می خواهم نفی کننده باشم،نه تسلیم شونده و پذیرنده.

گفتم:استاد گرامی،دلیل هستی تو چیست؟

گفتی:سخن کامو را در زندگی ام بر اساس همان رسالت و مسئولیت کوچک و حقیری که نسبت به آگاهی و شعور و اعتقادم،حس می کنم سرمشق قرار دادم و در تمام عمر هر فریادی که زدم و هر کوششی که کردم و هر فعالیتی که همراه با هیجان و دلهره و شور و خطر داشتم بر همان اساسی بود که تشریح کردم و با این دلیل بود که پذیرفتن و تسلیم شدن را نمی توانستم و همواده این اعتقاد را داشته ام که به هیچ امیدی فریفته نشدم و بازتا آنجا که حلقومم اجازه داده است فریاد کشیده ام،حرف زده ام وکاری کرده ام که اگراینراهم نفی کردم،پذیرفته بودم وتسلیم شده بودم.

گفتی:و دلیل هستی تو؟

گفتم:من اندیشیدم و می اندیشم پس هستم،من احساس کردم و احساس می کنم من پیکان نداشتم و سانتافه هم ندارم من اصلا اتومبیل ندارم امّا موافق با اقبال لاهوری:موجم گر می روم گر نروم نیستم پس چون حرکت دارم پس هستم،من اعتراض کردم و اعتراض میکنم وچون برخلاف کامو،در جهان خیرالمسئولینی رامیشناسم وبه اواعتقاد دارم ونیزاورا درهرجاوهرلحظه میبینم اوهمان وجود ذی جود سمیع و بصیر است و او چون علیم است می دانم که می داند من فقط به خاطر عقیده ام هستم پس من حقیقتا هستم و در این داه ککار می کنم و من تاکید می کنم که اگر تمام ارتش های دنیا جمع شوند نمی توانند جلوی فکر و عقیده ای را که زمانش رسیده را بگیرند و زمانش رسیده که تمامی هستی را با جهانبینی اسلا ببینیم و بسازیم.

گفتی:اگر کسی می خواهد کار بکند باید بجنبد که مسلما کار یک قرن و دو قرن نیست و تازه برای آنکه می خواهد کار بکند،مگر چقدر فرصت هست؟و مگر روایت((برای دنیایت آنچنان زندگی کن که گویی همیشه خواهی بود،و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا خواهی مرد)) بدین معنی نیست که وقتی مسئولیت اجتماعی م مساله ی انسان و مردم و زمان و عقیده ات مطرح است،باید چنان بیندیشی که گویی فردا خواهی مرد و جز این،اندک فرصتی نخواهی داشت.همه چیز دیر است،این کارها را باید لااقل از زمان سید جمال شروع کرده بوریم تا امروز صر سال جلو بودیم.

گفتم:راستی استاد وظیفه کسانیکه در جغرافیای کلکسیون هستی اند چیست؟

گفتی:در یک راه و یک هدف،نقّاش می تواند قلم مویش را-نویسنده قلمش را و شاعر کلمه را بصورت ابزار کار و سلاح مبارزه ی فکری و اجتماعی در آورد،این اشتباه است که همه باید یک کار بکنند و هر که آن نکرد محکوم است.بلکه هر کس می تواند بنابر استعداد و تخصص و شایستگی اش،کاری بکند.بنابراین افراد یک جامعه،صدها نوع کار و هزاران گونه امکان وجود دارد که باید انتخاب کند و پیش برود.

می گویم و خواهم گفت:نیروی محرکه این نیرو و کار،توکل بر خدای صاحب کلکسیون هستی و توسل به ائمه اطهار است  لا ریب فیه.راستی تو چه زیبا فاطمه(دختر پیامبر ستوده)را ستودی،فاطمه فاطمه است.امروز روزی نیست که فقط  تو به تنهایی می گفتی امروز خیلی ها فاطمه را می ستایند من هم امروز با حلق تو(در پاسداشت3جمادی الثانی2011که یادآور اوج تعهد فاطمه بر الله به علی و به عقیده اش است)همنوا می شوم و می گویم که بی شک فاطمه فاطمه است.چه کسی جرئت دارد به این حقیقت محض شک کند امروز دیگر دیروز و دیروز ها نیست امروز شیعه می رود تا صفوی نباشد شیعه در مسیر و جهت علوی شدن است و تمام جغرافیای جهان را شاهد تحرک اش می بیند(کاش می بودی و لبخند امیدوارانه ات را می دیدم)

خلاصه اینکه:حرف هایم را باور کن امّا باور نکن تنهایی ات را چرا که در کلکسیون هستی (تنهایی آدم هایی که(به سوی تعالی)انسان شدن و نفی منیّت را تجربه می کنند)یگاه واژه ی فسیل شده است. 

 

نامه ای به شهید چمران

 

 

به:حماسه ساز نامی مصطفی چمران

از:نازنین چکاوک

سلام برگرمای شمع حضورت،و سلام برقطعه24،ردیف77،شماره 25 ،همان خاکی که مفتخر به دربرگرفتن جسم توشد وبه نام گلزار شهدای بهشت مادرت زهرا(س)است.

براستی که بهشت وشهداوگلزاروشمع وجودتو همه چه برازنده ئ هم اید  و تو با بهای جان و سرخی لعل خونت بهشتی را بدست آوردی( که بخاطرحقانیت هدفت و کرامت معبود) در آن خالدین فیها هستی  . اینست پاداش کسیکه برای خدا وعقیده اش وقف می شود.سلام مرا به همنشینانت برسان.

امروز 29خرداد1390به یاد{29خرداد1356}هستم ومرثیه ئ تو برای معلم شهید علی شریعتی(کسیکه ابوذروار در غربت، دنیا را وداع گفت).

من یکروز فاصله ئ دو یادبود را با قلم بسر می برم به امید اینکه قدم بر دارم در قطعه24وبه بارگاه تو بیایم ودوباره شما دو مخاطب آشنا را دریکروز باهم یاد کنم وبر یک مزار مرثیه ای بسرایم  برای دو اندیشه ئ شب شکن و دو دوست(علی ومصطفی).

آدمی همواره به امید زنده است.به شرط زندگی می خواهم بیایم ودر مقابل شما پیمان ببندم که:

خیانت نکنم وخودم را،قلمم را،زبانم را،سوادم و دینم را به دنیا نفروشم وستایش کنم خدایی که قرار داد ما را از متمسکین به ولایت تشیع علوی،مذهبی که دل ها را بهم نزدیک می کند تا کسی در کویر تنهایی نماند.

تا دیدار....