سلام به استاد گرامی شهید  مصطفی چمران

بالاخره بعد از کلی فراز و نشیب دعوتنامه  را فرستادی این بود که کوله ی یک هجرت و یک سفر را بستم تا از تعلقات و دیارم کیلومترها دور شوم.

توی راه آهن وقتی منتظر بقیه بودم سری به کتابفروشی زدم کتاب اسمها را باز کردم قسمت چ آمد و چمران بمعنی :پارسایی فهمیدم تو آمدی کتاب را بستم تو مشتاقتر از من بودی و زودتر آمدی واولین درس سفر را به من آموختی اینکه {شرط عاشقی تأخیر نیست}

من فقط خواستم دهلاویه را ببینم محل لحظه ی جاودانگی،پروانگی وشمع شدن تو را آمدم تا عشق ز پروانه بیاموزم ولی در آن سفر پنج روزه چیزها دیدم باکسانی همقطار شدم که از زیبایی چشمهای شهید همت میگفتند و من میان آنها چکاوکی بودم که از علی شریعتی و مصطفی چمران می خواندم.

توی شهر در پارک کنار میدان رهبر بعضی ادم ها برای اتوبوس ما دست تکان میدادند بعضی ها بی تفاوت بودندودر نگاه بعضی ها تمسخر بود.خرمشهر را دیدم خانه هاییکه نمایشان زیاد شبیه خانه های تهران نبود شباهت چشمگیر در نقطه ای از پشت بامها دیش ماهواره ها بود.نگاه من از شهربازی کنار کارون گذشت،توی سطح شهرهای آنجا تبلیغات و شعارهای انتخابات مجلس  نمایان تر بود تصویر مردانی با شعارهایی با فونت بزرگتر از فونت نامشان. بنری دیدم که ارتفاعش از ارتفاع خانه ی کناری اش بلندتر بود

روزگاری سهراب گفت:پشت دریاها شهریست  اما من پشت شهرها دنبال دریا میگشتم

آنسوی شهرها اولین جایی که دیدم اروند بودآن رودخانه ی وحشی که شده بود چشم انداز چشم انتظاری مادران  یونس ها .غروب شلمچه را تو به من نشان دادی و فرصت خواندن زیارت عاشورا و سلام به کربلا. راوی میگفت عملیات های آنجا با رمز یا زهرا (س) بوده  وقتی باورم شد که اکثر شهدای آنجا از سینه و پهلوجراحت دیده بودندمتوجه شدم که چادرم خاکی شده.

همیشه غروب ها را کنارنخل تصور میکردم اما شلمچه غروب بدون نخل داشت شاید برخی نخل ها در بلوار خیابانها جا خوش کرده بودند بعداز غروب هلال ماه و تک ستاره ای به قنوت نماز جماعت مغربم آمد آن تک ستاره تو بودی

موقع بازگشت از شلمچه با اینکه فانوسهای کنار سیم خاردار راه را نشان میدادند باز هم قدم برداشتن برای وداع  سخت بود و...

روحانی کاروان آدم خاصی بودیعنی باحال بود او از تفریح شهدا و نوع نگرششان گفت اینکه چگونه اسیر دنیا نشدند و امیر دنیا شدند. حاج اقا سلیمانی از نامه ی امیر به مجله ی زن روز گفت و حدیثی از حضرت محمد(ص):حتی تمام دنیا هم نمی تواند کفاره ی یک دل شکسته شود.

چمران عزیز! تو در پاسگاه محمودوند شهدای گمنامی را به من نشان دادی در منطقه ی فاو بدون مرزی و صفر مرزی بینهایت شدندو دست من در یک وجبی پیکر آنها بود انجا وقتی از تو سوالی پرسیدم؟ناخوداگاه پرش نگاهم رفت به نوشته ی روی دیوار و سخن شهید آوینی :اگر می خواهید مارا بشناسید داستان کربلا را بخوانید.

استادم مصطفی عزیز!من چه کنم با خاطره ی ناتمام  رقص سربندهای مزین به نام های منور +موسیقی جیلینگ جیلینگ پلاک ها ومبهوت شدن باد که= شد با سکوت من در ورودی هویزه و مزار شهید علم الهدی ...؟

در باران طلاییه با سرود خادم الشهدا ها بدرقه شدیم بعد که با تو به هور رفتم آنجا شنیدم از راز گمشده ی مجنون وشهید علی هاشمی

وقتی به محل موعود به یادمان تو(دهلاویه)در غرب سوسنگرد رسیدم درست همانجایی ایستادم که تو شمع شدی و پروانه ومن از زاویه ی دید تو خورشید را دیدم آنجا خاص ترین نقطه ی دنیا بود آنجا وعده ی دیدارمان بود تو همه جا با من بودی ولی آنجا منتظرم بودی تا بیایم



نمایشگاه نقاشیها و مدارک علمی تورا دیدم و احساس خوشبختی کردم  برایمان کلیپ پخش کردند از لحظه ی پرواز تو .یادم آمدکه دوستی میگفت با دیدن آنهمه زیبایی،هنر وعلوم به نام مصطفی فکر میکرده آنجا مکانی بوده برای معرفی آثار شهداییکه نامشان مصطفی بوده .بله او نمی دانست انهمه فقط کار یک مصطفی چند بعدی فرابعدیست.

یادش بخیرآسمان فتح المبین ستاره باران بودچون خبری از آلودگی های بصری ونورهای مصنوعی نبود{چیزهاییکه درشلوغی های شهرزیاد است}.

یادت هست آخرین جای دیدنی آن سفر شرهانی بودجایی بکر باشهدای گمنام آنجا مین،تانکها،کلاه های سوراخ سوراخ شده وپیراهن پاره وخونین یوسف ها را دیدم خیلی غربت داشت.

توی اتوبوس بغل دستی ام که دانشجوی حسابداری بود خواست تا نوشته هایم را برایش بخوانم من جمله ی اولم را مطابق حساب وعدد شروع کردم که رفاقت با شهدا 2طرفه است1 قدم بسوی شهیدچمران برداشتم و او 100قدم .

استاد عزیز! تو رسم رفاقت به من آموختی وبه استقبال بهاررفتی وزودتر ازهمه به من یقین را عیدی دادی یقین به اینکه به قول زنده یاد علی شریعتی:شهید تنها کسیست که تولد دارد ومرگ ندارد وآنانکه رفتند کار حسینی کردند ،آنان که ماندند کار زینبی کننند وگرنه یزیدی اند.

وقتی به تهران بازگشتیم درشهر با دیدن خانه ها ،تراکم،شلوغی و بنرهای تبلیغاتی ترسیدم دیده ها رافراموش کنم وغرق شوم پس گفتم:رب ادخلنی مدخل صدق واخرجنی مخرج صدق فجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا.

دوروز بعداز پایان آنسفر جمعه بود وروز انتخابات تا قبل ازآنسفر نمی خواستم در انتخابات شرکت کنم به خاطر سوال توی ذهنم که افراد مختلفی نتوانستند قانعم کنند،به خاطر حوادث رخ داده در دو سال پیش ورفتار بعضی هاو...

روز جمعه رأی دادم رأیی متفاوت از بعضی رأی ها.رأی من مثل سالهای قبل به یک حزب،یک رنگ ویکسری وعده نبود.

وبه خاطرمهرخوردن شناسنامه ومنافع زودگذر نبود

رأی من درسیست که از زنده یادان مصطفی چمران وعلی شریعتی گرفتم رأی من مقدمه ایست برای اینکه کار زینبی کنم به حرمت کسانیکه کار حسینی کردند پس :

با وضوو با نیت رضای الله رفتم وچون هیچکدام از کاندیداها را نمی شناختم و اعتماد نداشتم ،از 30حق انتخاب با افتخاریک نام را نوشتم

نام زیبای  تو: شهید مصطفی چمران

طبق قانون رأی من ممتنع است بااین خاصیت که لازم نیست برای دیدار نماینده ام به بهارستان بروم وشعارهایش را به یادش آورم. رأی من ممتنع است چون بوی عیدی میدهد وارمغان یک سفر است چه اهمیتی داردکه دربعضی حسابهای دنیوی محسوب نیست اما خدای سریع الحسابی داریم.

.استاد گرامی شهید!دوست ندارم بگویم خداحافظ ای عطر شعر شبانه دوستانه می گویم تو تنها نمی مانی تورا میسپارم به دل های خسته به دل می سپارم تورا تا نمیرد.